از سوگی مینویسم که از آن من نیست و امیدی در دل میپرورانم که با من غریبه است آیینه چون تکه سنگیست سیاه و سخت با هر نگاه من انگار خموش تر گشته است آوازی به سر دارم امشب چه بیصداست بی هقهقی بی خندهای واژههایش همه چون دود در فضاست دستی دراز کردهام به قاپیدن از هوا لیکن فراری است ز من و تارهای صدا خفهام میکند مدام این سطرهای خام این حرفهای تلخ این سنگی روان نه سوگی به دل نشست نه امید با من آشناست