À lui

ساخت وبلاگ

من حواسم را جمع کرده‌ام 
که از دریاها چیزی ننویسم
و ترسیده بودم که زیادی زنانه به نظر برسم
اگر که بگویم گاه 
از چشم‌ها هم نوشته‌ام 
پس برایت گفتم که شعرهای من 
زمانی از راه می‌رسند
که جایی خونی ریخته باشد
و تو خنده‌ات گرفت
چرا که من گیسوان سیاه داشتم
و ما سیاه گیسوان گویی
باید که همیشه از عشق بنویسیم
من حواسم را جمع کرده‌ام 
که از دریاها چیزی ننویسم
و فراموشم شد که آدمی 
می‌تواند غرق شود
آنچنان سریع 
که فرصت نوشتن نباشد
همان طور که وقتی هنوز آفتاب می‌تابید
چاله‌ای زیر پایم خالی شد
و نمک ریه‌هایم را پر کرد
من حواسم را جمع کردم 
که دریاها ننویسم
و از چشم‌ها 
و از ولوله‌ای که گاهی میفتد به دل
و تو خنده‌ات گرفت
چرا که هنوز به دنبال برگ‌ها
به دنبال‌ آرزوها دویدن را به خاطر داشتم
و هنوز می‌توانستم کسی را بخواهم
آن چنان که کوه‌های زمستان برف را 
و به سرعت کشیده شدن به اعماق آب‌ها
من حواسم را جمع کرده‌ام 
که از دریاها چیزی ننویسم
و از چشم‌ها
و به یاد نداشتم که آخرین بار
چه کسی ساعت‌ها تماشایم کرد
و تصور می‌کردم که از رنج‌ها گفتن
کار ساده‌تری‌ست
و تصور می‌کردم که زن‌ها
آن هنگام که از دوست داشتن می‌نویسند
حرف بهتری برای گفتن ندارند
و تو
آن‌قدر نگاهم کردی
که چیزی ساده‌تر از نوشتن باقی نماند
به زبانی که نمی‌خوانیش
و نمیدانیش 
به زبانی که در آن تفاوتی میان دریا
با زنجیر نیست
و تفاوتی میان چشم‌های تو 
با گلوله
پس خیره ماندم به مهی که آمده بود پایین
تا حلقه‌های دریاچه
و گم شدم در بی زمانی شبی
که بوسه‌ات رسید
و خواستم که بپذیرم
برای اول بار
که گیسوانی سیاه دارم
و تنها جایی که می‌نویسم «زن»
برگه‌های رسمی نیست
خواستم که بپذیرم
این روزها چیزی مرا مدام
وادار می‌کند که شعر شوم
چیزی در تو این روزها
وادارم می‌کند که شعر شوم
و حواسم را جمع نکنم
و از دریاها بنویسم
و از چشم‌ها 
و از اینکه قلب من
این روزها
رو به مه آمده پایین
تا حلقه‌های دریاچه
بارها فریاد می‌زند:
که غرق شده‌ام! 

 

مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 44 تاريخ : شنبه 5 بهمن 1398 ساعت: 20:21