۵ صبح

ساخت وبلاگ
گاهی ، ساعت که به ۵ صبح رسیده و خوابم نرفته است، به ظرافت دستانش فکر کرده ام، و به زخم سر انگشتان و خون دور ناخن هایم. و با خودم گفته ام که دستانی به آن لطافت بدون شک نباید چیزی خشن تر از پنبه را نگه داشته و بفشارند. 
گاهی، ساعت که به ۵ صبح رسیده و گرسنه ام و خوابم نرفته است، به سیاهی چشمانش فکر کرده ام که از شور میدرخشند، و به راز عجیبی که در نگاه من است، و با خودم گفته ام که چشمانی چنین بی پروا، بدون شک نباید غرق رمزآلودگی خطرناک هیچ چشمی شوند. 
گاهی، گاهی ، ساعت که ۵ صبح رسیده و تنهایی گربان گرفته و گرسنه ام و خوابم نرفته است، به خط شیرین لبخندش فکر کرده ام و به عبوس چهره ام. و با خودم گفته ام بدون شک ، آن لبها، نباید جز به پاسخ لبخندی بشکفند.
و آن وقت همه ی آنچه بر ما گذشته است از مقابل دیده ام میگذرد. همه ی آنچه با ما گذشته است میشکند. زمان میچرخد و میچرخد و من فکر میکنم که نکند لبهای دیگری مرا بوسیده باشند و نکند دستان دیگری دستم را فشرده باشند و نکند .. آه نکند که آن چشمها ، آن چشمها که جنون را در دلم زنده کرده بود، چشمان کس دیگری بوده باشد. 
آفتاب که سر بزند، لبها و چشمها و دستهایش را لای پارچه بقچه میکنم و میگذارم پشت تخت. 
تا گاهی.. گاهی که ساعت به ۵ صبح برسد.. 

مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 142 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 5:57