برای رسیدن به مترو ده دقیقه پیاده روی دارم. و از آنجا هم تا محل کارم حدود بیست دقیقه طول میکشد. البته این زمانبندی کمی عجیب به نظر میرسد. چرا که ممکن است نیم ساعت زودتر از خانه بیرون بیایم و چند دقیقه دیر برسم و یا ده دقیقه دیر راه بیفتم و باز هم به موقع برسم. بههر حال من ترجیح میدهم که سر ساعتهای رند از خانه بیرون بیایم و از پیاده روی تا مترو لذت ببرم. کافیست یک موسیقی خوب در گوشم پخش شود و کفشم هم پایم را نزند.
جنگ، از زمان رسیدن به مترو شروع میشود. من همیشه تا قطار میدوم. حتی وقتی صدای سوتش را نشنونم. پیشی گرفتن از آدمهایی که سلانه سلانه قدم میزنند به من احساس برتری خاصی میدهد. مثل اینکه من آدم پر مشغلهای هستم و شما نه. بعد دم در مترو، تلاش برای سوار شدن، بدون تنه زدن به این و آن، بدون هل دادن، که معمولا هم کار سختیست. بعد هم پروسهی پیاده شدن و عوض کردن خط و غیره و غیره.
روزهایی که صبح زود کلاس داشته باشم، همیشه پشت در میمانم. این هم از عجایب کار ماست. اینکه زودتر از صاحب کار میرسی و مدت زیادی هم منتظر میمانی و آخرش هم نه در حقوق تفاوتی هست و نه در هیچ مزایای دیگری. لامصب شغل معملیست. شغل انبیاست. از همه انتظار میرود که پیامبر باشند. برای آرامش روحشان کار کنند. برای آنکه بزرگ باشند. برای آنکه به چهار نفر دیگر چیزی یاد بدهند. برای آنکه ذهنها را پرورش دهند. برای همین بعد از انتظارها زیاد، در آموزشگاه باز میشود و من همهی درگیریهای ذهنیام را میگذارم پشت در و میروم که برای چند ساعت پیامبر باشم. چهرهها تغییر میکنند، حرفها، مباحث، و من هم هر بار با آنها آدم جدیدی میشوم.
گاهی یکی دو ساعت اضافهتر سر کار میمانم. برای جلسهای خاص یا برای فیلم برداری آموزشی. آموزشگاه جای عجیبیست. آدم تا وقتی بین آن چهاردیواری باشد احساس خستگی نمیکند. اما امان از وقتی که بیرون میآید.
کمی از ظهر گذشته است. بدو بدو میآیم خانه که ناهاری بخورم. مثل همیشه که چیز خاصی هم برای خوردن پیدا نمیشود. مادربزرگم قبلتر فقط وقتی که تنها بود آشپزخانه را تعطیل میکرد. حالا من هم جزئی از خودش شدهام. ما دو تا به هیچ چیز برای بقای حیاط احتیاج نداریم. احتمالن بهجز چای که هیچ وقت از روی گاز برش نمیداریم و به جز سیگار که هر دویمان همیشه ترس تمام شدنش را داریم. برای غذای درست و حسابی خوردن همیشه یک انگیزهی دیگر لازم است. مثل مهمان. مثل یک مناسبت خاص. تخم مرغ میشکنم، با شربت آلبالو. میشود ناهار. با خودم فکر میکنم چه خوب که برای بچهها شربت و مربا درست میکند. همیشه اضافهای هم دارد که برود توی یخچال خودمان.
ناهار تمام نشده از خانه بیرون میزنم. راه میافتم به سمت دکتر. دکترها این روزها عضو ثابت زندگیام شدهاند. از این مطب به آن مطب. یکیشان میخواهد روانم را درمان کند، یکی دیگر غدهام را، یکی دیگر زخم معدهام را، یکی هم به فکر سرفههای مضمن و سیاهی ریه. من فقط حسابم را خالی میکنم. مثل همیشه نه دارویی میخورم و نه به نصیحتهایشان گوش میکنم. اگر اصرار مادربزرگم نبود، شاید حسابم هم خالی نمیشد. آدم برای کمی بیشتر زنده ماندن نیازی به این کارها ندارد. برای من زندگی کردن خیلی هم ارتباط مستقیمی با بدن سالم ندارد. با روان سالم چرا، ولی اگر بشود که سالمش کرد.
به زور خودم را به مترو میرسانم. باز هم جنگ شروع میشود. بعد هم سه ربع ساعت باید ایستاد. باید از خفه شدن وسط جمعیت فرار کرد. میرویم قهوه فروشی کنار مترو. شیر گرم میگیرد با دارچین. من هم لتهی سرد که معتادش شدهام، بدون سیروپ. نه چون تلخی را دوست دارم، چون سیروپ چیز بدمزهای ست. بعد مینشینیم روی سکوهای پشت مترو، سیگار میکشیم. دفترم را باز میکنم. سعی میکنیم برنامه ریزی کنیم، و خیلی هم موفق نمیشویم. پیاده راه میفتیم به سمت دفتر. نیم ساعت سر بالاییست. به هم میگوییم که اگر این طور بشود. اگر آن طور بشود. کمتر پیش میآید که دو نفر با دو مسیر مختلف، این طور به خاطر یک هدف دیوانه شوند.
جلسه که شروع میشود، تمام شدنش با خداست. چهار نفر پشت یک میز ایدههایمان را پخش هوا میکنیم و سعی میکنیم که به نتیجهی مشترکی برسیم. سه ساعت بعد، نتیجه همیشه به نفع ماست. باید زد قدش. خستهایم. پیاده بر میگردیم به سمت پایین. ساندویچ کباب دیگی میخوریم و بندی، با سس تند. و لبخند از روی لبمان پاک نمیشود. آدم وقتی بوی پول میشنود، وقتی بوی پیشرفت میشنود، وضعیتی مشابه ما دو تا دارد.
پای تلفن با مادربزرگم بحث میکنم. دلم میخواهد بروم خانه و روی تختم ولو شوم، اما آن سر شهر یک نفر منتظر است که بروم بگویم تولدت مبارک. این یک نفرها هیچ وقت تمام نمیشوند. همیشه هستند. فقط سنشان عوض میشود و قدشان و اسمشان. یازده شب میرسم، به هوای اینکه باید سریع برسم به دستشویی، لباسهایم را عوض میکنم، شاید که بوی سیگار از تنم برود. تبریک میگویم، کیک میخوریم، کمی هم جواب پس میدهم که چرا این قدر دیر رسیدم. با خودم میگویم اینها جلسههای ما را جدی نمیگیرند. اینها نمیفهمند که چه لذتیست آدم بعد سه سال سگ دو زدن، یک بار هم که شده، برای خودش کار کند.
یک ساعت بعد از نیمه شب به خانه میرسیم. یادم میافتد که از زمان بندی تحویل مطلبم عقبم. شروع میکنم به نوشتن. ساعت چهار صبح، مطلب جدیدم، با عکس و تشکیلات آمادهی انتشار است. دکمهی تقاضای انتشار را میزنم، نفس راحتی میکشم. امروز هم وقت نشد که فکر کنم. سرم را میگذارم روی بالش. چیز دیگری نمی فهمم.