اون قدر آرام بخش خورده بودم که دستم حرکت نمیکرد. نمیتونستم برگهی امتحانو بخونم. نمیتونستم حروفو کنار هم ردیف کنم. هیچ جملهای پیدا نمیکردم که معادل جملات مسخرهی روی کاغذ باشه. برگه رو تحویل دادم اومدم پایین.
دم در بچهها وایستاده بودن. سه تا سیگار پشت سر هم دود کردم. باهام حرف میزدن، یه گوشه رو نگاه میکردم، میشنیدم، ولی نمیفهمیدم.
ماشین گرفتم که برم سمت میدون ولیعصر. تو راه از جاهایی رد شدیم که هیچ وقت با هم ازشون نگذشته بودیم. پیش خودم گفتم، دو ماه اون قدر کوتاهه که حتی خیلی از جاهای این شهر رو با هم گز نکردیم. آرام بخش اثرش کم شده بود. اشکام دوباره اومدن پایین. عینک آفتابی زدم، که آبروم یه کم کمتر بره.
بهم گفت چی شده؟ گفتم تموم شده. گفت چرا؟ گفتم نمیدونم.
نشسته بودیم روی هرههای جلوی در تئاتر شهر، همون جا که بارها با هم نشسته بودیم، همون جا که دیگه هیچ وقت نمیتونم از جلوش رد بشم و قلبم درد نگیره.
ازم پرسید میخوای چی کار کنی؟
گفتم صبر میکنم.
گفت که برگرده؟
گفتم میدونم بر نمیگرده.
گریه داشتم. ولی دیگه اشکی نمونده بود.