روز شانزدهم

ساخت وبلاگ
بابا رو راهی کردم رفت. با خودم فکر کردم که مهم نیست این رفت و آمد ها چه قدر تکرار بشه، به هر حال باز هم هر بار خداحافظی سخته. ممکنه یواش یواش آدم کمتر احساساتش رو نشون بده ولی مگه گریه زاری نکردن و تو رو خدا نرو نگفتن چیزی از فشردگی قلب و تنگی نفس کم میکنه؟ 
همه راه توی مترو زل زدم به خانم های بغل دستیم. به جای اینکه موزیک گوش بدم و یا کتاب بخونم، زل زدم به ناخن هاشونو ابروهاشونو و آرایششون. زل زدم به لباس های تنشون. و تمام راه با خودم فکر کردم که این ها تا حالا یک بار هم به چشم قضاوت خودشون رو توی آینه نگاه کردن؟ و بعد نهیب زدم به خودم که به تو چه؟ هر کس انتخابی داره. با این وجود چیزی که زنندگی ماجرا در چشمم کم نشد. 
رفتیم از خونه خداحافظی کردیم. همه ی وسایل جمع شده بود تو کارتن و انگار این خاطراتمون بود که قرار بود با ساختمون کوبیده بشه. پیش خودم گفتم مگه آدمی تو ۹ ماه چه قدر خاطره میتونه برای خودش جمع کنه؟ مگه ۹ ماه چه قدر از ۲۱ سال زندگی یه نفره؟ ۲۱ سال؟ اصلن من توی این ۲۱ سال چه قدر تجربه کردم که حالا احساس میکنم تمامش داره با این خونه میره زیر آوار؟ بغلش کردم و انگار این آخرین بغل توی چهار دیواری ای که ۹ ماه از ته دل صداش کردم خونه خیلی حرف با خودش داشت. 
درو قفل و زنجیر کردیم و از نزدیک انگار فرسنگ ها دورتر ایستاده بودم و تماشاش میکردم. برای آخرین بار گفتم خونه .. و رفتیم. 
روی تخت ولو شده بودیم. بهش گفتم دلم میخواد فیلم ببینیم. لپ تاپ رو باز کرد، اولین چیزی که به چشمم خورد لاو استوری بود. شروع کردیم به تماشا کردن. میرفت، میومد و من بی توجه به هر جا تماشا میکردم. انگار برای اولین بار تمام اون صحنه های تکراری رو نگاه میکردم. فکر کردم که عشق لابد همینه. اینکه دو دو تا چهار تا نکنی که روزی که قرار باشه بیاد با بابات صحبت کنه چی برای گفتن داره؟ و پیش خودت نگی که وقتی نشدنیه چرا باید ادامه بدیم. فکر کردم که اگه عشق اینه پس این لابد یه عادت غریب و سکر آوره. عادتی که اگر بخوای از شرش خلاص شی تمام وجودت تیکه تیکه میشه. فکر کردم شاید هم عادت نباشه ولی هرچی که هست عشق نیست. عشق اینه که فقط تنش مهم نباشه. عشق اینه که به خاطرش از رویاهات بگذری.
گفت دوست دارم بریم مالزی. اونجا زندگی راحته. بهش گفتم که تو میدونی من چیا تو سرمه. میدونی که هدف دارم. و هدف من با این حرفای تو جور در نمیاد. آب پاکی رو ریختم رو دلش که من نمیام. که تو باید بری. تو برای اینکه بتونی زندگیتو بسازی باید بری. بهش گفتم یه لحظه پیش خودت فکر کن که اینجا موندت چه عاقبتی داره؟ و ترسیدم. از فکر اینکه به خاطر من بمونه. به خاطر من بمونه و زندگیش تباه شه و بعد یه روز وقتی تو فرودگاه منتظرم پروازم نشستم تا برم و یه زندگی جدید شروع کنم مجبور باشم به اس ام اس خداحافظی ش جواب بدم. به اینکه اون اس ام اس لابد از تمام اس ام اس های خداحافظی که تاحالا توی فرودگاه دیدم دردناک تره. 
و به خداحافظی فکر کردم. و به فرودگاه. و به خودخواهیام. و به رفتن. و به چیزی که دنبالشم. و به اینکه چه قدر وقت لازمه تا بهش برسم. و به خیابون های کثیف پاریس و به ساحل نیس، و به بافت قدیمی رن.. به همه چیز.. به همه چیز به جز اون.
بوسیدمش. و یواشکی توی دلم، زدم زیر گریه. 

مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : روز شانزدهم رمضان,روز شانزدهم,روز شانزدهم ماه رمضان,روز شانزدهم بارداری,روز شانزدهم المپیک,روز شانزدهم المپیک ریو,روز شانزدهم پریودی,روز شانزدهم ریو,روز شانزدهم قاعدگی, نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 92 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 5:57